مهماني سگها

آرش آذرپناه

مهماني سگها


آرش آذرپناه

مرد لاي تاريكي اتاق توي تختخواب مدام اين ور و آن ور مي‎شد : «از همون وقت كه غلت اول رو خوردم فهميدم امشب از همون شباس كه تا دم دماي صبح بايد برم توالت و‌آب بخورم. بدتر از همه آخرش هم نمي‎فهمم كي خوابم برده كه حداقل خيالم راحت شه... اي مرده شورت ببرن زندگي!»
براي بار دوم پا شد و رفت دستشويي. صداي پارس سگها طبق معمول هر شب از بيرون، انگار از يك فضاي دوردست، شايد از همين نزديكيها مي‎آمد. معلوم نبود. محل صدا جايي بود مثل خلا اي پشت شب. برگشت زير لحاف و سه چهار تا غلت ديگر خورد ولي نه! پشت و رو شدن فايده‎اي نداشت. به فردا فكر كرد: «فردا كه رفتم سر كار اول خودم رو مي‎گيرم. اصلا به (سعيدزاده) هم رو نمي‎دم. گور پدر همشون. پدر سگهاي لعنتي. بعد مي‎شينم پشت ميز و ... ولي نه اينجوري فايده‎اي نداره. بايد يطوري حالشون رو گرفت. جرشون مي دم! هم سعيد زاده هم اون ميمون لجن مال رو. اي بيشرف! راپرت منو مي دي؟! بي همه چيز! تو اين همه خلق خدا ما بدبخت‎تر از همه از آب دراومديم. يه خر چركو كه سر تا پاش يه پاپاسي نمي‎ارزه، ميشينه پشت ماشين آخرين سيستم، من هر روز كله سحر بايد با الاغهاي شركت واحد برم سر كار. اي تف به روحت زندگي! راست ميگن كه «زند»ش رفته فقط ... مونده.»
مرد از فكر شركت رسيد به ثروتداري و افكار درهم شبهاي بيخوابي:
«اون پدر سگ بي غيرت چطور پولدار شد؟ با دله دزدي از توي شركت باجناق قرمساقش پول و پله‎اي بهم زد و ... . ولي پس باجناقش چرا پتكه؟ چرا آسمون جله؟ آره ديگه، بسكه ترياك مي‎كشه. اصلا همه جوونا ترياكي و هروييني شدن، تفريحات كه نباشه مصيبتهاي اينطوري پيش مياد. يادمه اون زمون ... اه... از كجا رسيدم به كجا.»
مرد دوباره توي رختخواب غلتي زد و بعد پا شد و رفت طرف يخچال:
«امشب به اندازه ي يك بشكه آب خوردم هي بايد برم مستراح.»
رختخواب سرد شده بود، مرد دوباره دراز شد و به فكر فرو رفت:
«واقعا ما برا چي زنده ايم؟ آخرش مي ميري ميري پي كارت ... هر چي هم دوختي و رشته كردي، پنبه پنبه مي شه. ... اه انگار دوباره شاشم گرفته. پا شم برم توالت. اين چهارمين باره!»
توي اتاق جيرجيركي با هارموني خورنده اش صدا مي كرد. مرد باز از توي پنجره كوچك توالت صداي عجيب و درهم رفته ي سگها را شنيد. هميشه فكر مي كرد چرا صداي زوزه ي سگها هميشه شبها بلند مي شود:
«چرا سگا شبا اين قدر قيل و قال مي كنن. مثلا شايد شبا مهموني دارن. الان دارن لابد به زبون خودشون مي گن و مي خندن و آوازه مي خونن و چه مي دونم ...»
«همين سگا از «سعيد زاده» بهترن. اي كاش سعيد زاده مي مرد اي خدا...»
دوباره برگشت توي رختخواب و لحاف را تا نوك چانه اش كشيد بالا:
«اگه فردا «سعيدزاده» تصادف كنه بميره چي مي شه؟ من جاش مي شم معاون قسمت مالي.
مالي! مالي! كثافت دزد هر جا رفته دزديده. خوب من هم اگه برم جاش مي دزدم، هر كاري باشه مي كنم.
بسكه حلال و حروم كردم كارم به اينجا رسيد! اَ ...ه چرا دوباره شاشم مياد؟!»
مرد بلند شد و صداي ترق ترق از مفاصلش بگوش آمد. از اتاق بيرون رفت و دوباره در دستشويي را باز كرد و رفت داخل. خنكاي نصفه شب از توي پنجره كوچك توالت صورتش را نوازيد. سگها هنوز وق وق مي زدند: «چي مي شد زبون سگا رو بلد بودم و تو مهموني شون مي رفتم. يعني اونا چه دنيايي دارن؟ راستي چرا سگا شبا پارس مي كنن؟ دارن چيكار ميكنن. اگه تا صبح هم فكر كنم نمي فهمم. برم شايد اين بار خوابم برد.»
خيال تو رختخواب هم راحتش نگذاشت:
«اصلا از همين پستي هم كه دارم مي تونم بدزدم! نه «سعيد زاده»‌ مي فهمه نه اون رييس مفوي خر. اگه همين چك يه ميليوني رو فردا ... خودشه! گور پدر همه. كسي هم اگه بويي برد يه مهموني راه مي اندازم، به هر كدوم يه بطري عرق ميدم، يه نفر هم شب مي اندازم تو بغلش. هم خودم تا صبح كيف مي كنم، هم يه پولي درميارم و هم دهن همه رو مي بندم. منم بايد پولدار شم. وو ... ه، اين بار آخر ميرم مستراح. ديگه اگه بتركم هم نمي رم!»
توي دستشويي زوزه ي سگها با افكارش قاطي شد و افكارش آني هم ولش نكرد:
«يه ميليون و دو ميليون اختلاس كه چيزي نيست. مگه من بيست سال پيش تو كاباره‎ها و قمارخونه‎ها و فاحشه خونه‎ها هزار تا كار كثيف تر از اين نكردم. اصلا همين حالا هم اگه اين جور جاها باشه مي كنم. فردا مي رم پيش همين نجيب خونه ي زن همسايه. شوهر داره كه داره. چه فرق مي كنه. من نرم كس ديگه ميره.»
صداي سگها بلندتر شده بود. انگار كه مهماني آنها به اوج شب نشيني و لذت رسيده باشد. مرد از روي سنگ توالت بلند شد. احساس كرد چانه اش كمي سنگين شده است.
بودنش را حس نمي كرد. مثل اينكه وجود داشت و نداشت. مورمورش مي آمد. تعجب كرد. انگار روي بدنش داشت مو رشد ميكرد:
«... شايد از بي خوابي است...»
رفت طرف آينه ي بالاي دستشويي. انگار چانه اش كمي شبيه پوزه ي سگ شده بود.
براي لحظه اي يكه خورد و كنار كشيد. چشمانش را ماليد. دوباره به آينه خيره شد. زير لب من و من كرد:
«شب نخوابي و فكراي اجق وجق كار آدمو مي كشه به توهم و خيال. عجب گيري افتادم امشب».
دوباره توي آينه نگاه كرد. اين بار واقعا جا خورد. پوزه اش شده بود عينا پوزه ي سگ. خواب هم نمي ديد. توهم هم نبود. آينه نشان مي داد. احساس كرد پوستش برايش تنگ است. پاهايش از مچ به پايين مي خواست رشد كند. ناخنهايش يكباره بلندتر شد. پاهايش شده بود مثل پنجه ي سگ. يك لحظه فكر كرد الان توي ميهماني سگها راه پيدا مي كند و خنده اش گرفت اما بلافاصله وحشت زده شد. دندانهايش تيز و پاره كننده توي آينه مشخص شده بود. بوي سگ توي فضاي توالت پيچيد. گوشهايش بلندتر شده و تيز ايستاده بود روي كله اش. سرش به دوار افتاد. انگار توي مغزش مايع غليظي نفوذ كرد. توي حال خاصي بسر مي برد. به زحمت از توي توالت كشيد بيرون و خواست بطرف اتاق خواب برود كه نتوانست. بلااختيار نيم خيز شد و دستهايش كه شده بود مثل پنجه‎ي سگ روي زمين نشست و چهار دست و پا از در حياط بيرون زد. توي كوچه نفهميد چطور در حياط را باز و بسته كرده ولي الان توي خيابان بود. خواست نعره اي بكشد كه مطمئن شود خواب نمي بيند اما بجاي صداي انساني، چند پارس كوتاه كرد. اهي كشيد كه در نهايت به زوزه تبديل شد و مثل اينكه دستي هدايتش مي كرد، بطرف صداي سگها سوق داده شد. از تقاطع دوم كوچه كه رد كرد پيچيد توي يك زمين مخروبه و خالي، همان كه هر روز براي رفتن به سر كار تا از كنارش رد مي شد از شدت بوي آشغال بيني اش را با دست مي گرفت. سگها دور هم نشسته، چند تايي ايستاده و چند تا هم توي هم مي لوليدند. حالا صداي سگها را واضح تر مي شنيد. انگار كه حرف مي زدند و صداها برايش مثل آن پارسهاي نامفهوم قبل نبود. خوب نمي فهميد ولي بعضي كلمات را متوجه مي شد. سگ سياه بزرگي كه بالاي يك بلوك نشسته بود حرفي زد كه از تويش يك «جمعيت» و يك «رقص» را تشخيص داد. بعد همه گوش كردند. يك سگ سفيد پشمالو بطرفش آمد. اين يكي مثل خودش بود مفهوم تر صحبت مي كرد:
ـ صاحب مجلس ميگه از تو جمعيت چند نفر برقصن شمام كه تازه واردين بياين همه چي امشب داريم!
چقدر صدايش شبيه «سعيد زاده» بود! كمي متعجب، قاطي جمعيت شد. كم كم صحبت ها مفهوم تر مي شدند. پس مهماني سگ ها فقط يك خيال نبود. بعد از رقص چند سگ نر و ماده، پيك ها پر شد و بسلامتي آدم ها نوشيدند. مرد ياد آدم بودنش افتاد و چند صحنه از آن موقع ها از توي ذهنش رد شد اما مغزش قدرت تجزيه و تحليل نداشت. ياد سعيد زاده افتاد كه چند روز پيش توي اداره چند تا پشم سگ را روي لباسش ديده بود. از اين خاطرات چيزي نفهميد و دوباره قاطي جمع سگ ها شد.
××××××
خورشيد داشت بالا مي آمد و شفق سرخ با غبار هوا فضا را مشكوك كرده بود. سگ ها خسته و ول هر كدام بسمتي رفتند. «او» نيز خواست كه بسمت خانه برود اما همه چيز و همه كس را طور ديگر ديد. يك جور سياه و سفيد و اطراف را طور ديگر حس مي كرد، چيزي بين حال و‌ آينده. دمي تكان داد و «او»‌هم ول شد توي خيابان بين آدم هايي كه تازه برخاسته و بيرون زده بودند و هر كدام بسمتي مي رفتند. كم كم خيابان ها شلوغ تر مي شد. «او» هم ديگر توي خيابان بين ملغمه اي از آدم ها و سگ ها قابل تشخيص نبود.
مهرماه 1380

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30222< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي